محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بخشش

دخترم!!! بی حوصلگی هایم را ببخش بداخلاقی هایم را فراموش كن بی اعتنایی هایم را جدی نگیر در عوض من هم تو را می بخشم كه مسبب همه ی اینهایی ...
20 تير 1390

دلتنگی

امروز خیلی دلم گرفته هیچکس رو از خودت بهتر ندیدم تا پیشش از همه چی گله کنم. مامانه و دخترش. دلتنگیم از خستگیه، از دویدن و نرسیدنه، از شیطنتها و مشکلات بزرگ کردنت، اونم دست تنها و تو شهریه که هیچکس رو جز خدای خودت نداری. کارهای خونه ، نگه داشتن، تربیت و امورات مربوط به تو تقریبا حله. مهم کارهای بیرون خونست که یک لیست بلند بالا شده. وقت هم هست. منتهی جنابعالی اونقدر بیرون از خونه شیطنت میکنی که با کلی خجالت از مردم نیمه کاره میام خونه. به باباعلی و خودم اصلا نمیرسم . روزها سر کار عصر و شبم تو و دیگر هیچ....دیگه ازین رکود و یکنواختی پرکار خسته شدم. نه اینکه از کارهای تو لذت نبرم و منتی باشه واست عزیزم نه...صحبت اینه که بهم خوردن برنا...
19 تير 1390

16/تیر/90

با همه خستگی صبح زود بیدار شدم و رفتم دندونپزشکی و آرایشگاه...تا واسه عصر آماده بشم. با مادر جون تصمیم گرفتم شما خونه پیشش بمونی و تو این گرما نبرمت نوشهر. فکر خوبی بود. عصری هم زندایی زهره بردتت خونشون. اونجا بودی تا سه صبح که با کلی لج و گریه اومدی خونه مادر جون. ما هم که ٦ صبح برگشتیم. خیلی حنابندون خوبی بود و این هم به یاد DJ آرزو  و همکاراش برگشتنی که دوماد خسته و خواب آلود بود از نوشهر تا بابل خودم ماشین عروس رو روندم. خیلی با حال بود....   ...
18 تير 1390

13/تیر/90

امروز شاید، باید تا ١٧:٣٠ تو مهد بمونی. آخه بعد ساعت اداری واسمون کلاس گذاشتن بی انصافها....آخه یک بچه چقدر میتونه تحمل کنه..برم ببینم اصلا میشه رفت یا نه... آخر همین هفته عروسی محمد پسرخاله امه. وای که چقدر عروسی پسرخاله ها خوش میگذره. اونم چی خونه عروس نوشهره. اما امروز گفتند که تعطیلات تابستونی از ٢٢تیر تا ٧خرداده و این هفته بابایی هم نمیتونه مارو ببره شمال. اما بقول بابایی یک هفته تو بابل سر قضیه نرفتن من عزای عمومیه. تعدد تلفنها بود که بعد پخش شدن خبر نیومدنم، خوشحالم میکرد و همه خواستن که ما باید تو عروسی باشیم. من تمام تلاشم رو میکنم. اما با وروجکی مثه شما چطور با ماشین کرایه ای برم؟؟؟ از طرفی هم کفش و لباس و وسیله آرایش خری...
15 تير 1390

14/تیر/ 90

امروز تولد امام حسینه. من خیلی به اسمش علاقه دارم. ایشاله امروز از اون بزرگوار یک هدیه خوب بگیریم. امروز هم تو مهد جشن داشتید و رویا جون میگفت عمو شهرام اومده.( مامانها من عمو شهرام رو نمیشناسم. بهم بگید اگه میدونید). از طرف مهد هم این ظرف با سه تا شکلات توش عیدی گرفتی:   رویا جون میگفت تخم بلدرچین ها کارشو کرد و شما یکسره تو کلاس حرف میزدی و خاله ها رو صدا میکردی. آخرش رو میکشی و با کلی ناز ادا میکنی که من خیلی خوشم میاد. بعدش هم دست میزنی و میگی آفرین...  دیروز خانم رضایی پرسنل مهدت که هنوز خصوصی نشده بود رو دیدم. میگفت دلش واست تنگ شده و وقتی از شیطنتهات گله میکردم میگفت محیا رو بده به خودم. نظرش این بود که ...
15 تير 1390

برای پدر مهربانت

علی جان!!!                           این اولین باریه که نمیتونی درانجام کاری که ناتوانم کمکم کنی. رفتن به شمال رو میگم. هرچند تا حالا هرکاری رو که میتونستم خودم انجام بدم مزاحمت نمیشدم. آخه تو تاریکی میری و تو تاریکی بر میگردی. اما حالا دارم میفهمم که چقدر تو زندگی، بخصوص نگه داشتن محیا بهت تکیه دارم!!!گاهی خیلی ادعام میشه که همه زحمتش رو دوش منه. اما دیشب که یک ساعت دیر اومدی فهمیدم نه. بدون تو من خیلی زود میبُرم. امیدوارم که تنهابه شمال رفتنم، زیاد سخت نباشه و من و محیا بتونیم راحت بریم و برگردیم. &...
15 تير 1390

اگر مادر بشی همه کار میکنی

یادمه تو دوران دانشجویی اصلا دوست نداشتم حتی یک جلسه هم غیبت کنم. نه اینکه خیلی دانشجوی منظبتی باشم نه. فقط دوست نداشتم از همکلاسیهام عقب بمونم و واقعا درس جلسه ای رو که غیبت داشتم تا آخرش یاد نمیگرفتم. اما الان چی.. وقتی که مادر شدم.... وقتی که همش دلم پیش جگر گوشمه... فعلا که خیال خوندن برای دکتری رو گذاشتم کنار بقیه آرزوها تو صندوقچه آینده. با اینکه بستر دکتری حسابی واسم فراهمه...دیروز کلاس دوره آموزشی ضمن کار تو دانشگاه داشتم. مدیران محترم، کلاس رو به پایان وقت اداری یعنی 15 تا 17:30 منتقل کردند که مهد دانشگاه هم تا اونموقع کار نمیکنه...به چند راه حل دیگه هم فکر کردم و به در بسته خوردم. فقط با محیا تا دم کلاس ر...
15 تير 1390

9/تیر/90- مبعث

                                    ماه فرو ماند از جمال محمد                      سرو  نباشد به اعتدال محمد امروز مبعث پیامبره و تعطیل. خیلی دلم میخواست بریم زیارت. دیگه خیلی وقته که جایی زیارت نرفتیم. اما خدا رو شکر، همین که سالمیم. و از همینجا دعا میکنم که خدا همه مریضها بخصوص نی نی های کوچولو رو شفا بده.. و کسی این روزها بیمارستان نباش...
15 تير 1390

خاطرات 13 ماهگی

25آذر 89 خیلی وقته که اگه کسی پستونک اورتودنسیتو برعکس بذاره خودت برمیگردونیش به حالت درست. قربون عقل و شعورت. اصلا ( با عرض معذرت) نوک سینه مانی رو هم ارتودنسی کردی به هر چیز خوردنی هم میگه هم ..هم.م م   28 آذر 89 روزهای محرمه. روزهای عاشورا لباس علی اصغرت رو پوشیدی عکسش قبلا گذاشتم. تازه تو آتلیه هم باهاش عکس گرفتی. آتلیه رخساره تو اوقاف. رو شتر و اسب جناب یزید هم تو تعزیه نشستی و کلی خندیدی.عکساشو هم قبلا که گذاشتم 29 آذر 89 مانی الان دو روزه که مریضه و کمرش درد گرفته. و سرکار نرفتیم. تو خونه هم از دست شما....من و بابایی که رفتیم دکتر گذاشتیمت خونه دختر عمه بابایی.خسته و کلافه که شدی کیف و ژاکت و کلاه و کفش...
15 تير 1390